شهيد صياد شيرازي در قامت يک پدر (2)


 






 

گفتگو با مريم صياد شيرازي
 

درآمد
 

مشغله و مسئوليت فراوان پدر در بحراني ترين برهه هاي تاريخي کشور سبب گرديد که دختر کوچکش آن گونه که بايد نتواند زندگي را در کنار او به تجربه بنشيند. با اين همه کيفيت بالاي تربيتي و تجربه هاي گرانقدر پدر تا بدان پايه است که هنوز پس از ساليان طولاني، از سلوک او درس مي گيرد و تنها حسرتش اين است که چرا نتوانست بيش از اين بياموزد.

چه تصويري از پدرتان در ذهنتان نقش بسته است؟
 

بخشي از خاطرات من از پدر برمي گردد به شش هفت سالگي من که جنگ شروع شد. آن موقع بچه بودم و خيلي يادم نمي آيد، ولي بابا غالباً پيش ما نبود. ده سال تمام مادرم به تنهائي بار زندگي را به دوش کشيد.

آيا دوري از پدر برايتان خيلي سخت بود؟
 

در عالم بچگي دلم مي خواست بابا در کنارمان باشد. مي رفتيم مسافرت يا پارک، مي ديدم بچه هاي ديگر با پدرهايشان آمده اند، با هم مي گويند و مي خندند و تفريح مي کنند و دلم مي سوخت کاش پدر ما هم در کنار ما بود. با اين که خيلي کم مي ديدمش، ولي خيلي دوستش داشتم. همان زمان جنگ يکي از من پرسيد: « اگر پدرت شهيد بشود چه کار مي کني؟» گفتم «آن قدر غذا نمي خورم تا بميرم. »
دلتنگ بابا بوديم و زياد نبودنش پيش ما باعث شده بود که از او دور شويم. مامان جاي بابا را هم براي ما پر مي کرد. البته بابا دورادور مراقب ما بود. مثلا در زمان جنگ از همان منطقه زنگ مي زد مدرسه ام و وضع درس هايم را مي پرسيد، ولي کم آمدنش به خانه يک فاصله اي بين من و او ايجاد کرده بود. باهاش غريبي مي کردم. اين اخلاق او هم که محبتش را خيلي ظاهر نمي کرد، اين فاصله را بيشتر کرده بود. بابا خيلي جدي بود و هيچ وقت مستقيم محبتش را نشان نمي داد. نه فقط محبت کردنش که دعوا کردنش هم غير مستقيم بود، يعني اصلاً دعوا نمي کرد. هيچ وقت اين طور نبود که سر ما داد بزند يا حرفي بزند که شنيدنش براي ما سخت باشد. تذکر مي داد. وقتي کار اشتباهي مي کردم، صدايم مي کرد و مي برد توي اتاقش. اين طرز تذکر دادنش از صد تا داد زدن و دعوا کردن برايم سنگين تر بود. بيشتر هم به خاطر مادرمان به ما تذکر مي داد. خيلي روي احترام گذاشتن به مادرمان حساس بود. چه درباره من و چه برادرهايم. اين طرز برخوردش، برخورد احترام آميزش، اخلاق جدي اش وکار و مشغله زيادش که باعث مي شد خيلي کم ببينمش، باعث شده بود که نتوانم خيلي مثل پدر و فرزندهاي ديگر با او راحت باشم. از او دور شده بودم و خودش هم فهميده بود.

اين فاصله ادامه داشت؟
 

نه، يک روز صدايم کرد و رفتم توي اتاقش.
جلوي پايم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم. گفت: «بيا بنشين. » نشستم، گفت «مريم جان، از فردا بعد از نماز صبح مي نشينيم و با هم چهل و پنج دقيقه حرف مي زنيم. » اين برنامه گذاشتن و اين که دقيقاً چهل و پنج دقيقه با هم حرف بزنيم، برايم عجيب نبود. به اخلاقش وارد بودم و مي دانستم که همه کارهايش همين طور دقيق است، ولي چيزي که عجيب بود اين بود که هر روز بايد بنشينيم و حرف بزنيم، ولي درباره چه؟ همين را پرسيدم. گفت «درباره هر چه خودت بخواهي». فردا صبح بعد از نماز رفتم اتاقش. اول سوره والعصر را خواند و بعد منتظر ماند تا من حرف بزنم، ولي آن قدر از او خجالت مي کشيدم که نمي توانستم سرم را بلند کنم. ديد ساکت مانده ام، خودش شروع کرد به حرف زدن. تا يک مدتي خودش موضوع را انتخاب مي کرد و درباره اش حرف مي زد. اوايل فقط گوش مي دادم، ولي کم کم من هم شروع کردم به حرف زدن. درسم که تمام شد، رفتم و رانندگي ياد گرفتم، ولي بابا نگذاشت تنها پشت فرمان بنشينم و گفت: « درست است که گواهينامه داري، ولي بايد دستت راه بيفتد تا بگذارم تنهايي رانندگي کني. » مدت ها صبح ها نيم ساعت، چهل و پنج دقيقه مي رفتيم بيرون و گشت مي زديم. من پشت فرمان مي نشستم و بابا کنارم مي نشست و راهنمايي مي کرد. دور مي زديم. مي رفتيم نان مي خريديم و برمي گشتيم.
آن قدر صبح ها با هم نشستيم و حرف زديم و رفتيم بيرون که ديگر آن رودربايستي، آن خجالت و آن فاصله از بين رفت و چقدر شيرين بود و چقدر لذت بخش، پدرم را تازه پيدا کرده بودم و تازه داشتم انس مي گرفتم. دو ماه قبل از شهادتش برايم مشکلي پيش آمد. لازم بود به کسي بگويم که هم محرم باشد هم فهميده و دانا که بتواند مشکلم را حل کند. فکر کردم چطور است به بابا بگويم. ديده بودم که فاميل براي بابا احترام عجيبي قائلند و به او به چشم يک راهنما و يک بزرگ تر نگاه مي کنند و مشکلاتشان را به او مي گويند. من چون تا قبل از آن با بابا رودربايستي داشتم، نمي دانستم که اگر مشکلاتم را برايش بگويم چطور مي شود، ولي آن روز تصميم گرفتم بگويم و گفتم. بابا آن قدر قشنگ مشکل مرا فهيمد و راهنمائيم کرد که افسوس خوردم که چرا زودتر حرف هايم را به پدرم نگفته ام. يک دوست خوب و يک معلم دلسوز در زندگي ام بود و من نديده بودمش. آن روز که بابا جواب سئوالم را آن قدر زيبا، واضح و عميق داد و راهنمائيم کرد، انگار تازه پيدايش کرده باشم. افسوس خوردم که چرا زودتر از اين به سراغش نرفته ام. دو ماه بعد بابا شيهد شد و آن افسوس و حسرت هنوز با من هست.

از دوران دفاع مقدس، از رابطه پدر و فرزندي چه خاطره پر رنگي در ذهن داريد؟
 

اوايل جنگ بود، کلاس دوم دبستان بودم و هر لحظه آماده شنيدن خبر ناگواري از جبهه بوديم که به ما اطلاع دادند پدرم زخمي شده و به منزل خواهد آمد، اما جزئيات را به ما نگفته بودند. پدرم را درحالي که روي برانکارد بود به منزل آوردند. من از ديدن حال وخيمش وحشت کرده بودم. ولي پدرم با همان لبخند هميشگي، مرا در آغوش گرفت. وقتي زخم هاي عميقش را پانسمان مي کردند، درد را در چهره او مي ديدم، ولي پدرم تنها تکبير مي گفت. پدرم مردي صبور و با ايمان بود. و همواره مي گفت: «عشق خدا مرا مقاوم کرده و هيچ گاه خسته نمي شوم. » پدرم مصداقي از تأکيد قرآن کريم مبني بر جديت و قاطعيت در برابر دشمن و رحمانيت در برابر دوست و مؤمنين بود و از کاري که دشمن شادکن باشد گريزان بود. حتي در سخت ترين شرايط زندگي هم از اينکه با بيان ناراحتي، ذره اي موجب شادي دشمن شود، پرهيز مي کرد، يادم مي آيد يک بار ايشان دچار مجروحيت وخيمي شده بود و بنا به ملاحظاتي قرار برود در منزل تحت درمان قرار گيرد. قبل از اينکه او را با اين وضعيت ببينم، همه اش در اين فکر بودم که پدرم را در حالت درد و رنج خواهم ديد؛ اما وقتي براي اولين بار چشمم به او افتاد. ديدم لبخندي بر لب دارد. تا خواست گريه ام بگيرد، با همان صلابت هميشگي اش امر کرد که «گريه ممنوع. » هر تيري که از بدن وي بيرون مي آوردند ما به جاي هر ناله و دردي، فقط صداي تکبيرش را مي شنيديم.

اوقات فراغتشان را در منزل چگونه مي گذراندند؟
 

خيلي کم تلويزيون نگاه مي کرد. برنامه هايي را مي ديد که به کارش مربوط مي شد؛ بيشتر اخبار و تفسير سياسي. فقط بعضي از سريال ها را دوست داشت. سريال امام علي (علیه السلام) و مردان آنجلس را خيلي دوست داشت. بقيه وقتش را به کار مي گذراند يا مطالعه و همه کارها را هم سر وقت و با برنامه. خيلي دوست داشت ما هم مثل خودش منظم باشيم؛ دقيق و سر وقت مثل خودش، ولي نمي شد. نمي توانستيم. هر کاري مي کرديم حتي به گرد پايش هم نمي رسيديم. البته وادارمان نمي کرد. خيلي ها فكر مي كنند ارتشي ها خانه را مي كنند پادگان، ولي طوي خانه ما اصلا اين طور نبود. هيچ براي كاري وادارمان نمي كرد. باهامان حرف مي زد و قانعمان مي کرد يا به ما تذکر مي داد. مي گفت: دوست دارم همه کارهايتان مرتب و منظم باشد. صبح ها ورزش کنيد. وقتتان را هدر ندهيد. » ما هم سعي مي کرديم براي خودمان برنامه بريزيم، ولي هيچ وقت مثل بابا نمي شد. براي کوچک ترين کارهايش برنامه زماني داشت. مثلاً از ساعت 9:45 تا 11:22 مطالعه مي کرد؛ به همين دقيقي و هميشه. فقط بعضي روزها اين طور کار نمي کرد. روزهاي شهادت ائمه و ايام عزاداري اين قدر براي کارهاي خودش دقيق و دقت نمي گذاشت. مي رفت توي اتاق و درباره کسي که روز شهادتش بود، مطالعه مي کرد. مي گفت: « اين روز را تعطيل کرده اند که با ائمه بيشتر آشنا بشويم. » در اين روزها، بابا يک طور ديگري مي شد، مخصوصاً محرم ها ساکت و کم حرف مي شد و ناراحتي از صورتش مي باريد. برعکس، روزهاي عيد و ولادت ائمه پيدا بود که خوشحال است. خوشحالي اش را به ما هم منتقل مي کرد. از دو روز قبل شيريني سفارش مي داد تا آن روز که مي آيد خانه، دست خالي نباشد. به روزهاي ولادت بيشتر از عيد نوروز اهميت مي داد و به عيد غدير از همه بيشتر. آن عيد غدير آخر را هيچ وقت يادم نمي رود. صبح آن روز رفته بود پيش مقام معظم رهبري. آن روز ايشان با درجه سرلشکري اش موافقت کرده بودند. وقتي برگشت، از هميشه خوشحال تر بود.

از دريافت درجه خوشحال بودند؟
 

بله، خبرش را مادرمان داد. همه مان جمع بوديم. قرار گذاشتيم جشن بگيريم و قبل از اينکه بابا برگردد، رفتيم برايش هديه گرفتيم. بابا که از در آمد تو، ريختيم دورش و شلوغ کرديم و بوسيديمش و تبريک گفتيم. با خنده گفت: « عيد شما هم مبارک». گفتيم: « عيد که سر جاي خود. سرلشکريتان مبارک باشد. » از ته دل خنديد، گفت «پس به خاطر اين است. » بعد که نشستيم، گفت: « من هم خوشحالم، اما خوشحالي ام بيشتر به خاطر اين است که آقا از من راضي اند. آن لحظه که درجه را روي شانه ام مي گذارند، حس مي کنم که از من راضي اند و همين برايم بس است. » مي گفت خوشحالي ام از بابت ارتقاء درجه نيست، بلکه به اين دليل خوشحالم که کارهايم مورد رضايت آقا واقع شده و معلوم است امام زمان (علیه السلام) نيز از اين کارها رضايت دارند. هيچ سرمايه اي بالاتر از رضايت ولايت براي خود من وجود ندارد.

از آن روز عيد غدير خاطره ديگري هم به ياد داريد؟
 

قرار بود آن روز برويم خانه پدر و مادر همسرم. بابا گفت: « من هم ميايم. عيد نوروز فرصت نکردم بروم خانه شان بازديد. بگذار با هم برويم. »
بعد از ظهر با ماشين بابا رفتيم. خودش رانندگي کرد. همين طور که پشت فرمان بود، شروع کرد به حرف زدن. از زندگي اش گفت، از گذشته هايش. گفت: « مريم جانم، خدا خيلي توي زندگي به من لطف داشته. هميشه کمک کرده و هيچ وقت تنهايم نگذاشته. » اشک توي چشم هايش جمع شد بود. باز گفت، «الحمدالله به هيچ کس بدهي ندارم. همه بدهي هايم را داده ام. نماز و روزه قضا هم ندارم. » نمي دانم چرا اصلاً با خودم نگفتم که بابا اين حرف ها را چرا به ما مي زند و روز عيدي اين حرف ها يعني چه؟ آن روز آخرين روزي بود که پدرم را ديدم؛ يک هفته قبل از شهادتش بود.

رابطه پدرتان و رهبري چگونه بود؟
 

سال قبل از شهادت پدرم براي چند ماهي در سمت جانشيني ستاد کل نيروهاي مسلح، لازم بود هفته اي يک بار در حضور مقام معظم رهبري جلسه اي داشته باشد. خودش تعريف مي کردکه خستگي کار هفته را فقط با يك تبسم آقا از تن بيرون مي کند.

گفتيد ناراحتي شان را غير مستقيم ابراز مي کردند؛ يعني هيچ وقت عصباني نشدند؟
 

من که فرزندش بودم يک بار هم عصبانيتش را نديدم. داد زدنش را نديدم. هميشه مسائل کاري اش را همان جا سر کار مي گذاشت و سر حال و با لبخند مي آمد خانه نارحتي اش وقتي بود که مي ديد ديگران به جاي خدا، منفعت شخصي خودشان را در نظر مي گيرند. يا وقتي مي نشست پاي تلويزيون و اخبار گوش مي کرد، غصه را در صورتش مي ديدم. جنگ بوسني، فلسطين و لبنان را که نشان مي داد، با ناراحتي و هيجان مي گفت: « کاش آقا به من اجازه بدهند که دوستاني را که مي شناسم و مخلص هستند بردارم و برويم به کمک اينها. » نمي توانست ببيند که مسلمان ها اين طور تحت فشار و ظلم و ستم هستند و او کاري از دستش برنمي آيد. واقعاً آرزويش بود که برود بجنگد.

در آن سن همچنان آمادگي انجام چنين کارهايي را داشتند؟
 

بالاي پنجاه سال سن داشت و چند برابر ما که جوان بوديم، انرژي کارکردن داشت. با آن سن و سال برنامه هاي سنگين عبادي براي خودش مي ريخت و از صبح زود بيدار بود و تا نيمه هاي شب کار مي کرد. مطالعه مي کرد. اينجا و آنجا سخنراني داشت. نه فقط در تهران. روزهاي تعطيلش را مي رفت شهرستان هاي دور براي سخنراني. وقتي به او مي گفتم که شما چرا مي رويد؟ کس ديگري برود. شما بايد بيشتر استراحت کنيد، مي گفت: « نه دخترم، آنجا کسي نمي رود سخنراني. شهرهاي بزرگ را مسئولان راحت قبول مي کنند و مي روند، ولي اينجاها کسي نمي رود. » گاهي که با او مي رفتم، مي ديدم که بعد از تمام شدن سخنراني اش مردم مي ريزند دورش و مي بوسندش و سردست بلندش مي کنند. او را در آغوش مي گيرند و صورتش را غرق بوسه مي کنند. با اين که بعد از جنگ از بابا در راديو و تلويزيون و روزنامه ها حرفي نبود، ولي هر جا مي رفتيم با همان عنوان فرمانده زمان جنگ مي شناختندش و دورش را مي گرفتند و ما تعجب مي کرديم.
الان ديگر تعجب نمي کنم. بابا خودش را براي خدا خالص کرده بود و خدا هم به او عزت داد. بعد از شهادتش، پنجاه روز در خانه و کوچه و محله مان عزاداري بود حتي بيشتر. خيلي ها شايد حتي يک بار هم اسم پدرم را نشنيده بودند، ولي براي شهادتش بيشتر از خودمان گريه کردند. پنجاه روز توي اين خيابان دسته هاي عزاداري از همه جاي ايران مي آمدند و مي رفتند. کي به آنها گفته بود بيايند؟ خدا به پدرم عزتي داد که نتيجه اخلاصش بود. اخلاصي که من در هيچ کس نديده بودم.
پدرم در هيچ حال از ياد خدا غافل نبود و قبل از انجام هر کاري وضو مي گرفت و مي گفت: «کارم را در راه خدا انجام مي دهم. » به همين جهت، هنگام شهادت نيز وضو داشت و با پيکيري مطهر به آرزوي خود براي شهادت در راه خدا نايل شد. منافقين در حقيقت وسيله اي شدند تا پدرم به آرزويش برسد.

خبر شهادت را چگونه شنيديد؟
 

شب بيست و يکم فروردين ما جايي مهمان بوديم. شب دير وقت رسيديم خانه. من تلفن را از پريز کشيده بودم تا بچه ها بخوابند و کسي زنگ نزند و بيدارشان نکند. بعد خوابيدم. اما چه خوابيدني. نيم ساعت به نيم ساعت از خواب مي پريدم و خيره مي شدم به ساعت و با خودم گفتم: « خدايا، من چرا امشب اين طوري شده ام. »
ساعت شش و نيم صبح ديدم موبايل شوهرم زنگ مي زند. بهروز بلند شد و جواب داد. نگاهش کردم و ديدم دست هايش مي لرزند. نزديک بود گوشي از دستش بيفتد، گفتم «بهروز چي شده؟» رنگش پريده و مثل گچ سفيد شده بود. گوشي را قطع کرد و دويد توي اتاق. آن قدر به هم ريخته بود که نمي دانست کدام لباس را بايد بپوشد. بيشتر نگران شدم. بلند شدم و رفتم طرفش و باز پرسيدم «بهروز، چي شده؟ کي بود؟ » جواب نمي داد. با دست هاي لرزان، لباسش را پوشيد و دويد رفت بيرون. ديگر طاقت نياوردم. دويدم سمت تلفن، وصلش کردم و زنگ زدم به مادرم. مامان تا صداي من را شنيد، صداي گريه اش بلند شد. وقتي مامان گفت بابايت را زده اند. انگار همه دنيا را بلند کردند و کوبيدند توي سرم. اصلا نفهميدم چطور حاضر شدم و کي راه افتادم. توي راه که مي رفتم، خودم را دلداري مي دادم. مي گفتم «نه. طوري نمي شود. اين دفعه هم مثل دفعات قبل است. مگر اولين بار است؟» زمان جنگ بارها مي شد که به ما زنگ مي زدند که پدرتان را برده ايم فلان بيمارستان، خودتان را برسانيد، يا مي آوردنش خانه، همه جاي بدنش تکه پاره؛ صورت، گردن، سينه، دست و پا. فکر مي کردم از زمان جنگ که بدتر نيست. اين دفعه هم مثل دفعه هاي قبل، بابا زنده مي ماند، ولي اين طور نشد. بابا براي هميشه از بين ما رفت. تنها چيزي که بعد از شهادت بابا دلم را مي سوزاند اين است که چرا پدرم را زودتر نشناختم. من پدرم را با همه مهرباني و بزرگي اش شناختم، منتها فقط چند ماه قبل از شهادتش.

اگر بخواهيد پدرتان را در چند جمله تعريف کنيد چه مي گوييد؟
 

زندگي پدرم، آميخته با مظلوميت و گمنامي بود و اين شرايط تا شهادت وي باقي بود. پدرم مرد جنگ و عمل بود و فکر و قلبش در جبهه ها بود و در دوران 8 سال جنگ، فکر و قلبش درجبهه ها بود هرگز حاضر به ترک جبهه نشد. کساني که عمري را با وي گذرانده اند مي دانند که اگر دقيقه اي از عمر وي خارج از مسير تکليف صرف مي شد، خودش را نمي بخشيد. و معتقد بود بايد شمه اي از سيرت علي (علیه السلام) را بتواند در زندگي پياده کند، از اين رو وقتي به منزل ما مي آمد، اگر دو نوع غذا سر سفره بود تأکيد مي کرد يکي از آن دو را برداريم. پدرم سه ماه رجب، شعبان و رمضان را و همچنين روزهاي دوشنبه و پنج شنبه هر هفته را روزه بود و اعتقادش اين بود که کارها در اين حالات از قرب فزون تري برخوردار است.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29